طنز: کشف انشای یک حقوغدان در کودکی...
پنجشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۱۷ ب.ظ
این مطلب طنز را برای هفته نامه 9 دی نوشته بودم!که در اینجا منتشر شده...
هر دو تایمان از معامله راضی شده بودیم، به قول عمو، که از آدمهای بزرگی است، هر دویمان بازی را برده بودیم... من عمو را زیاد دوست دارم، او هم من را دوست دارد! دیشب خواب دیده بودم که در آینده دوستی خوشخنده پیدا میکنم. دیدم او رفته خارج درس خوانده، او پدر پول داری دارد، تعبیرش را از میرزا شنیدم که میگفت خوابت تعبیر میشه.
من دوست دارم بروم ملا شوم، چون که شنیدم ملا شدن از آدم شدن آسانتر است، برادرم دوست ندارد که ملا شود ولی من دوست دارم فامیلم را عوض کنم، سرکوچهٔ ما یک گروهبان شاهنشاهی زندگی میکند، او در خانهاش گازانبر دارد و هیکل بزرگی دارد، من از سیبیلهایش میترسم، آدم ترسناکی است! یکی از دوستانم بابایش بهش گفته وکیلها فقط یک کیف پر از کاغذ دارند، وخوش تیپ هستند، ولی ما در خانهمان به جز یک بیل و آفتابه حلبی، یک داس هم داریم، من طرز کار با داس را از دوستم یاد گرفتم.
من دوست دارم یک حقوقدان بشوم و همه به من افتخار کنند. من دوست دارم رئیس بشوم و همهٔ آدمهای بیکار فامیلمان را استخدام بکنم، پدر یکی از دوستانم همزمان با گرفتن دیپلمش از دبیرستان شهرمان، توانسته لیسانسش را از تهران بگیرد، در محلهٔ ما کسی سیکل ندارد، اگر من دوسال دیگر درس بخوانم، معلمان گفته است که تو میتوانی سیکل بگیری، یادم هست هر وقت معلممان سر من و بچههای کلاس داد کشیده است و ما ترسیدهایم، من احساس غرور و عزت میکنم که از آدم با قدرتی میترسیم. در شهر کوچک ما کدخدایی هست که قبلا پدرش خان بوده، یعنی او خانزاده است.
او شاه را خیلی دوست دارد، ما هم از او و بچههایش حساب میبریم، او هر وقت دوست دارد راه آب قنات را به مردم میبنندد، چون اهالی محله ما تنبل هستند نمیخوان خودشان قنات بکنند، کار خوبی کردند، چون قنات لباسهای آدم را کثیف و خاکی میکند.
من میخواهم در فرنگ درس بخوانم، میخواهم حقوغ بخوانم، معلممان میگوید حقوغ، دو تا قاف دارد، ولی من میدانم که مثل قله قاف، حقوق هم یک قاف دارد...
مادرم هر وقت از دست بابام عصبانی میشود میگوید مرغ یکپا دارد! ولی مرغهای خانه کدخدا با اینکه دوتا پا دارند، همیشه با یکپا میپرند و بالهایشان را باهم و کنار هم میذارند، مرغهایشان در کوچهٔ پشتی ما پیاده روی میکنند...
راستی آقا معلممان گفته دیگر از این انشاها، ننویسم، چون آقامدیر خوشش نمیآید، او دوست کدخدا است، او همیشه کروات میبندد، عمو کروات ندارد، او باغ پسته در شهرشان دارد، او دوست دارد پنج تا بچه داشته باشد و همهشان اهل تجارت و زرنگ بازی باشند، ولی من دوست دارم یک حقوقدان بشوم، چون دوستم میگوید حقوغدانها میتوانند همهٔ جادهها را آسفالت کنند، آخه دوست باباش دیروز یک نفر را ورداشت یکجایش را آسفالت کرد، من و دوستم نمیدانیم کجا را برایش آسفالتکاری کرده، چون دوستم میگوید از دیروز اون آدمه دیگر حرفی نزده....
ولی پدرم میگوید آسفالت کاری، کار قیرگونی کارها است، من شاید در آینده بتوانم معنی این حرفش را بفهم، راستی پدرم هر وقت نمیخواهد به من پول بدهد، میگوید جیبم خالی است، دوستم خیلی شیروخورشید پرچم را دوست میدارد، من روزی همان معامله ای که با آرش پسر قلدره کردم با دوستان کدخدا میکنم که بتوانم راحت بروم خانه.
موضوع انشاء: دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟
کشف انشای یک حقوغدان در کودکی...
ما اهل اینجاییم، من همیشه دوست داشتم روزی به تهران بروم، آخه اونجا
بزرگتر از اینجاست، اونجا آدمهای بزرگی هستند، دوست دارم بروم درس بخوانم
تا کسی بشوم، مادرم همیشه من را دعا میکند، میگوید تو روزی مرد بزرگی
میشوی، دیروز که داشتم به خانهمان میرفتم، آرش جلوی من را گرفت و گفت
هرچی خوراکی داری باید به من بدهی وگرنه من تو را میاندازم توی گل ولای تا
لباسهایت کثیف بشود، من ترسیده بودم، چون مادرم میگوید نباید لباسهایت
را کثیف کنی! برای همین به آرش پیشنهاد دادم که من خوراکیهایم را به تو
میدهم و تو بذار من به خانه بروم، او قبول کرد...هر دو تایمان از معامله راضی شده بودیم، به قول عمو، که از آدمهای بزرگی است، هر دویمان بازی را برده بودیم... من عمو را زیاد دوست دارم، او هم من را دوست دارد! دیشب خواب دیده بودم که در آینده دوستی خوشخنده پیدا میکنم. دیدم او رفته خارج درس خوانده، او پدر پول داری دارد، تعبیرش را از میرزا شنیدم که میگفت خوابت تعبیر میشه.
من دوست دارم بروم ملا شوم، چون که شنیدم ملا شدن از آدم شدن آسانتر است، برادرم دوست ندارد که ملا شود ولی من دوست دارم فامیلم را عوض کنم، سرکوچهٔ ما یک گروهبان شاهنشاهی زندگی میکند، او در خانهاش گازانبر دارد و هیکل بزرگی دارد، من از سیبیلهایش میترسم، آدم ترسناکی است! یکی از دوستانم بابایش بهش گفته وکیلها فقط یک کیف پر از کاغذ دارند، وخوش تیپ هستند، ولی ما در خانهمان به جز یک بیل و آفتابه حلبی، یک داس هم داریم، من طرز کار با داس را از دوستم یاد گرفتم.
من دوست دارم یک حقوقدان بشوم و همه به من افتخار کنند. من دوست دارم رئیس بشوم و همهٔ آدمهای بیکار فامیلمان را استخدام بکنم، پدر یکی از دوستانم همزمان با گرفتن دیپلمش از دبیرستان شهرمان، توانسته لیسانسش را از تهران بگیرد، در محلهٔ ما کسی سیکل ندارد، اگر من دوسال دیگر درس بخوانم، معلمان گفته است که تو میتوانی سیکل بگیری، یادم هست هر وقت معلممان سر من و بچههای کلاس داد کشیده است و ما ترسیدهایم، من احساس غرور و عزت میکنم که از آدم با قدرتی میترسیم. در شهر کوچک ما کدخدایی هست که قبلا پدرش خان بوده، یعنی او خانزاده است.
او شاه را خیلی دوست دارد، ما هم از او و بچههایش حساب میبریم، او هر وقت دوست دارد راه آب قنات را به مردم میبنندد، چون اهالی محله ما تنبل هستند نمیخوان خودشان قنات بکنند، کار خوبی کردند، چون قنات لباسهای آدم را کثیف و خاکی میکند.
من میخواهم در فرنگ درس بخوانم، میخواهم حقوغ بخوانم، معلممان میگوید حقوغ، دو تا قاف دارد، ولی من میدانم که مثل قله قاف، حقوق هم یک قاف دارد...
مادرم هر وقت از دست بابام عصبانی میشود میگوید مرغ یکپا دارد! ولی مرغهای خانه کدخدا با اینکه دوتا پا دارند، همیشه با یکپا میپرند و بالهایشان را باهم و کنار هم میذارند، مرغهایشان در کوچهٔ پشتی ما پیاده روی میکنند...
راستی آقا معلممان گفته دیگر از این انشاها، ننویسم، چون آقامدیر خوشش نمیآید، او دوست کدخدا است، او همیشه کروات میبندد، عمو کروات ندارد، او باغ پسته در شهرشان دارد، او دوست دارد پنج تا بچه داشته باشد و همهشان اهل تجارت و زرنگ بازی باشند، ولی من دوست دارم یک حقوقدان بشوم، چون دوستم میگوید حقوغدانها میتوانند همهٔ جادهها را آسفالت کنند، آخه دوست باباش دیروز یک نفر را ورداشت یکجایش را آسفالت کرد، من و دوستم نمیدانیم کجا را برایش آسفالتکاری کرده، چون دوستم میگوید از دیروز اون آدمه دیگر حرفی نزده....
ولی پدرم میگوید آسفالت کاری، کار قیرگونی کارها است، من شاید در آینده بتوانم معنی این حرفش را بفهم، راستی پدرم هر وقت نمیخواهد به من پول بدهد، میگوید جیبم خالی است، دوستم خیلی شیروخورشید پرچم را دوست میدارد، من روزی همان معامله ای که با آرش پسر قلدره کردم با دوستان کدخدا میکنم که بتوانم راحت بروم خانه.