داستان اول:
دانشگاه که بودیم، دلباخته دختری شدم ،تمام کارها و درسها تحت تاثیر یک عشق شد،بخاطر نوع کارها در بسیج دانشگاه،با برخی از روحانیون جوان و خوش بیان آشنا شده بودم،با بچه های خوابگاه هم ارتباط زیادی داشتم،خیلی هایشان از شهرها و روستاهای دورافتاده ی فارس و کرمان و خوزستان و..آمده بودند،اکثرشان مرا به عنوان یکی از اعضای اصلی بسیج دانشگاه می شناختند،میدانستم خیلی هایشان در احکام اولیه دین مشکل دارند،چه برسد به مسائل سیاسی و معرفت دینی و.. ولی اکثرشان دل پاکی داشتند و آماده پذیرش حق!
بارها یکی از روحانیون خوش بیان از من خواهش کرد که ترتیبی بدهم تا جلساتی با بچه های خوابگاه در محل نمازخانه خوابگاه برگزار بشود که من بارها به دلایلی آنرا عقب انداختم تا جایی که اصلا برگزار نشد!
زمان هایی هم که به دیدن آن روحانی میرفتم،بیشتر در مورد آن دختر دانشجو،و راه های رسیدن به آن(ملت دنبال راه رسیدن به خدا هستد!) بحث میکردیم و شبانه روزبه فکر آن بودم!
نزدیک انتخابات مجلس هم که میشد،فکر میکردم با تبعیت چند تن از بچه ها خوابگاه و دانشگاه از نظرات من،به تکلیف خودم عمل کردم!ولی واقیعیت این بود با رای دادن چند تا از آنها،فقط خودم را فریب دادم و از اصل قصه، همان بسط معرفت دینی و سیاسی ...دور افتادم!
همه به خاطر چسبیدن به دلیل فرعی قصه و عاشقی! و نپرداختن و برگزار نکردن جلسات هنوز هم از دست خودم ناراحت هستم..!
داستان دوم:
خدمت سربازی که رفتم،در دوران آموزشی،گاهی که وقت استراحت پیدا میکردم،با گروهان 160 نفره ای که نمونه کوچکی از جامعه ایران از بچه های سیستان تا آذربایجان و خراسان تا خوزستان در ان جمع بودند،بحث میکردیم! یکبار یادم هستم با دونفر از هم خدمتی ها درباره ی خروج مغزها از ایران حرف میزدیم و من از شهید چمران و زندگی اش سخن گفتم!بحث که بالا گرفت، به مسائل سیاسی هم رسید،سرمان راکه بالا گرفتم،دیدیم چیز حدود سی چهل نفر دورمان جمع شدند و دارند به حرفهایمان گوش میدهند،خواستم بحث را تمام کنم که دیدم بچه ها اصرار میکنند که ادامه دهیم! با یکی شان که حرف میزدم،فارغ التحصیل کارشناسی ارشد مهندسی... صنعتی شریف یا امیر کبیر بودم(درست یادم نیست) از مسائل سیاسی و تقسیم بندی های رایج و اندیشه های گروه های سیاسی چیز زیادی نمی دانست! دردلم گفتم این از نخبه علمی مان! وای بحال بقیه...
یکبارهم یادم هست فرمانده آمد و بحث ده نفره مان در حیاط پادگان را بهم زد! بنده خدا از سر و صدای ما بیدار شده بود!
دیدم در دورانی که در بسیج بودم،یا نهایتا با چند بسیجی خرده شیشه دار بحث میکنیم،یا اگر بخواهیم با دیگر دانشجویان حرفی بزنیم،چون ما را به دید یک عضو بسیج نگاه میکنند،هر حرفی و هر بحثی را نمی کنند...خودتان بهترمی دانید!
داستان سوم:
لوله کش بنده خدا که کار میکرد،حرف از طب سنتی و...شد،از تیزهوشی و دقت پدربزرگش روحانی اش در تشخیص بیماری ها میگفت!
گاهی هم حرف از آب و خشکسالی و باران میزد! حرف از انتخابات رای دادن و ندادن شد،نمی دانم سر چه حرفی!!! بحث رضاخان را وسط کشید و از توسعه کشور از درزمان حرف میزد،دیپلم هم نداشت بنده خدا! به او درباره ی خیانت رضاخان به طب سنتی گفتم!چند ثانیه ای مکث کرد و دیگر حرفی نزد...!
هنوز هم کم کاریم!
همین...