سه یا چهار نفر بودیم...
دور هم جمع شده بودیم ! از اون جمع دوستانه ! فقط من بودم که فرقی بزرگ و تفاوتی آشکار با آن ها داشتم !
یکی شان چقدر قشنگ داشت لحظه ی دیدارش را توصیف می کرد...
می گفت باورکردنی نبود ...! وقتی پرده را کنار زدم ! گفتم خدایا یعنی خواب نمی بینم ؟
یعنی خودشه ؟ چه لحظه قشنگی را داشت دوستم برایمان تعریف می کرد !
من هم داشتم با تبسمی حرف های او را گوش می کردم ! و نمی گذاشتم تا از روی چشمانم ! دیگر بچه از حسرتم پی ببرند !
داشت اشکم در میامد ولی جلوی بغضم را گرفتم.....
دوست می گفت وقتی پرده را کنار زدم ! ضریح امام حسین (ع) بود... باورم نمی شد.... خود ضریح شش گوش بود.. کربلا...
آری از آن جمع فقط من به دیدار ارباب نرفتم...
همین...
...............................................................
پی نوشت:
در ماه رمضان ما را از یاد نبرید...